باران

تیرداد ( رضا ) راد
tirdad1400@yahoo.com

تن ات را باز از تند باد می گیرم و باران را تا در خانه تعقیب می کنم .
هوا حس بوسیدن یک دختر رو ستایی در شال قرمز و کلاه سیاه را داشت . همان باران همیشگی بود که من را تا تو تعقیب می کرد . همان هوای همیشه ی گندم زار و هلیکوپتر های کوچکی که للمباز صدا می کردیم .
خودت عقب افتادی که پایم را نبینی .
میان پا هایم را نبینی .
پشت پاهایم را نبینی .
تو نمی خواستی هیچو قت نگاه کنی .
ساعت از مرداد گذشت . داشت به تیر ماه می رسید . دقیقه ی سکوت در چشم هایت قی می کرد و من در خودم احساس تنفر بیشتری نشان می دادم
آخر من چه گه ای خورده بودم که از شلوارم می ترسیدی . نمی دانم شاید اصلا شلوار باید می پوشیدم از اول .
به تو چه ربطی داشت که یک پسر 6 ساله که تازه از شهر به روستا آمده چرا شلوارک به پایش کرده اند .
من فقط از سنجاقک ها می ترسیدم و تو بال های کوچک شان را تک تک می کندی . و من دلم می سوخت و تو به من می خندیدی .
تازه گی می فهمم چرا دارم کر میشوم . دلیلش را دیروز در روز نامه ی عصر خواندم . نوشته است که سنجاقک ها روی بال های شان گوش دارند . و من بال بزرگی برای پریدن داشتم
بالی که سالی یک بار با پدر به روستا می آمد و شکسته بر می گشت .
هر سال همان جا بودی . هر سال سنجاقک ها را با دست هایت کر و کور می کردی .
و همیشه به من که اشک ام از زیر چشمانم پایین می آمد . می خندیدی .
اما هیچوقت تحویل ام نگرفتی . همیشه به شلوارم می خندیدی . اما هیچوقت روبرویم نا یستادی که دستم را بگیری . هیچوقت
فقط پشت سرم بود که هوای آمدنت را حس می کرد . آنوقت هم که من رفته بودم . تا سال دیگر را بشمارم .
راستش سال های اول هیچ علاقه به تو نداشتم . بعد ها مشتاق بودم چیزی را به تو نشان بدهم
در تمام آن چند روزی که در سال آنجا بودی و من بودم به آن نگاه نکردی نمی دانم چرا .
نمی دانم چرا تا زمانی که هنوز آن راز را به تو نشان نداده بودم جلویم راه می رفتی . اما از آن روز ترسناک دیگر هیچوقت دستم را نگرفتی
همان روز که ابر ها شکل آلت تناسلی به خود گرفته بودند و باران پشت هم می بارید .
راضی ات کردم که راز ام را نشان ات بدهم .
دست ات را گرفتم و دویدیم . راز من غار نارنجی رنگی بود که پشت چند درخت پنهان شده بود . و آنجا اولین بار بود که تو را با آ« شال افسانه ای دید ام . شالی که فقط در همان جا دیده می شد و دیگر هیچ جا
همان روز بود که تو از من خواستی شلوارک ام را برای چند لحظه با دامن تو عوض کنم . و غار جای زیبایی بود .
نمی دانم صورت تو سرخ بود یا رنگ غار نارنجی اش را همه جا پخش کرده بود . یادم نیست از اول هم صورت تو سرخ بود یا نه . نمی دانم به هر حال بعد از آن روز همه چیز تغییر کرده بود .
نشسته ام پای ماهواره دارم britney نگاه می کنم .
یه جور هایی شبیه خودت داره با همه لاس می زنه . و مثل خودته یه جورایی بیشتر از خودت
ولی خب راستش نمی دونم الان با کدوم دوربین باید حرف بزنم .
آقای کار گردان کدوم دور بین ؟
_ کات _ کات
دوربین زمستان را نگاه کنید
آها ok
باران را تا خانه تعقیب می کنم . باید کار تمام بشود .
پشت سرش توی اتاق می آیم و کنارش می نشینم. همه چیز عادی است او مرا نمی بیند . و من روبرویش می ایستم
می خواهم چیزی را به باران نشان بدهم . اما من را نمی بیند . هیچ چیز از من یادش نمی آید .
شاید هم خودش را به بی خیالی زده . دارد راحت فیلمش را نگاه می کند .
فراموش کرده شاید . پسری را که در رود خانه غرق شد .
همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد . چند سالی میشد که دیگر رنگ روستا را نمی دیدم . و وقتی که برگشتم
این بار تنها و قتی که پدر فوت کرده بود . برای مراسم تدفین برگشته بودم . پدر می خواست در روستای خودمان به خواب برود . او هم همان جا بود همان جای همیشگی . دلم اوایل برایش خیلی تنگ می شد و لی کم کم فراموش کرده بود م اش .
سال های زیادی گذشته بود و پدر من را قسم داده بود تا درس ام تمام نشده حق برگشتن ندارم .
ظاهرا اوضاع پدر و مادر این روز ها بسیار خراب شده بود . و نمی خواستند من آنها را در این حالت ببینم .
اما حالا برگشته بودم . فکر میکردم دیگر باران باید شوهر کرده باشد . دیگر خانومی شده و دیگر شاید
نمی بینم اش . اما همان جا بود مثل همیشه و من زیر چشمی نگاهش کردم . هر دو همدیگر را خوب شناخته بودیم .
او از زخمی که بالای پیشانی ام بود من را بهتر شناخت . و من باید او را دوباره در خاطرات غار جستجو می کردم .
این بار هم من را پس زد . بیشتر از تمام دوران بچگی .
مزاحم نشید آقا . و از چشمش یک قطره ی اشک پایین افتاد . و من این بار می خندیدم . در این فصل سرد که پدر هم دیگر سرما ساز شده بود دیگر هیچ سنجاقکی نبود تا باران حالم را بگیرد .
نفهمیدم برای چه می خندم . اصلا خودم هم نمی توانستم دلیل این خنده ام را بفهمم . تنها بعد از خنده ی من که با گریه هایش همراه میشد . یک سکوت عجیب باقی مانده بود . مثل سکوت مردن و تنها یک جمله وقتی که اشک هایش را پاک می کرد در حالی که یک لبخند کوچک در چشم هایش بود
_ بچه شهری شلوار ات کو ؟
دیگر چیز بیشتری یادم نیست .
آقای نویسنده عصبانی می شود . شلوار از کون گنده اش بالا می کشد و دستی به زیر چانه اش می کشد . خب این جوری داستان فروش نمیره . نگفتی چطوری مردی
اشک توی چشمانم جمع میشه . چیز بیشتری یادم نیست . ( نمی خواهم کسی بفهمد )
نویسنده به من نگاه می کند . احمق از من هم مخفی می کنی ؟ دوست داری با پاک کن پاک ات کنم ؟
همان روز احساس کردم بدون باران زندگی هیچ چیزی ندارد .
مخصوصا که مادر مدتی قبل از پدر فوت کرده بود . اما به من هیچ نگفته بودند . حالا خودم مانده بودم و آن
خانه ی قدیمی .
تازه می فهمم چرا چند سال آخر عمر را به سختی گذران دند . هر چه سرمایه داشتند به اموال من در شهر تبدیل می شد و من چقدر خوش باور بودم که باور می کردم دارند خوشبخت زندگی می کنند .
شاید هم خوشبخت بودند . آنها همه چیز را برای تنها فرزند شان می خواستند و من هم هیچوقت خیانت نکردم . تنها دختری که به او فکر می کردم باران بود . که کم کم او را هم فراموش کرده بودم .
همه چیز در زندگی ام درس در س و درس بود تا روزی که با افتخار بر گردم . ولی انگار خیلی دیر رسیده بودم .
نویسنده دست روی صورتش کشید و داد زد :
دراز گویی نکن . باران چه شد ؟
از باران خواستم کمی با او صحبت کنم . و خواستم با هم به همان غار دوران کودکی برویم و خاطرات گذشته را به یاد بیاوریم .
حالا که اندکی بیشتر آدم شدم تعجب می کنم چطور حاضر شد همراه من به غار بیاید . نه من آن پسر کوچک بودم و نه او آن دختر بچه .
من هم زمانی که آن پیشنهاد را دادم . هر چه الان فکر می کنم می بینم چقدر احمق بودم و چه پیشنهاد زشتی به او دادم . اما آخر من تجربه ی هیچ صحبتی با هیچ دختری را نداشتم و خیال می کردم در آن لحظه حرف عادی زده ام . ولی حالا که روزی 100 حوری ناناز را می بینم که با هم هزار کار می کنیم . البته این را هم بگویم این جا همه چیز آزاد است .
تازه متوجه می شوم . به هر حال با هم به غار رفتیم . همان نور قرمز زیبا روی شال اش بود . و همان نگاه افسانه ای .
خب حالا می خوای چی کار کنیم ؟
آروم گفتم . باران با من ازدواج می کنی ؟
زد زیر خنده . و من این بار گریه می کردم . بعد خیلی جدی گفت من یه بار ازدواج کردم . آیا باز هم حاضری با من ازدواج کنی ؟
نویسنده : دیگر حال ندارم تک تک این گفتگو ها را خودش تو ضیح بدهد با این فک طولانی اش حوصله آدم را سر می برد . خلاصه این که با هم ازدواج کردند . و قهرمان قصه مون به عنوان مهریه تموم ثروت اش رو به اسم باران خانوم کرد . و از فردا انگشت تحقیر مردم رو می دید . خودش هم نمی دونست چرا .
می خواست یک ماهی با باران خانوم تو روستا بمونه تا 40 بابا ش تموم شه .
خیال می کرد مردم تحقیر می کنند اش چون که 40 بابا اش نشده رفته ازدواج کرده . به مردم حق می داد اما اون به این رسم و رسومات اعتقادی نداشت .
اما یه روز قبل از این که دست باران را بگیرد و از روستا برود کسی دهن کجی کلفتی به او کرد
کسی که بچه گی هایش او را عمو صدا می کرد
پسر حرمت بابا مامان ات را نگه نداشتی . همه چیز را برای تو خواستند برای آن تو را از این جا دور کردند که می خواستند آدم باشی برای خودت . برای خودت تحصیل کنی و خانواده ای سالم داشته باشی
پدر و مادر از لکاته گری های باران در روستا خبر داشتند . از این که چقدر دوستش داشتی خبر داشتند .
از این که شبی نبود که در خواب باران را صدا نزنی .
وقتی 17 سال ات شد هنوز هر شب صدا می کردی باران باران
آنقدر ساده بودی که نمی گفتی باران چرا همیشه در آن گوشه پرت بال پروانه ها را می شکند . نگفتی چرا پرده ی گوش پروانه ها را پاره میکند . تو هیچوقت نخواستی چیزی را درک کنی . تو تمام زندگی پدر و مادرت را نابود کردی . تو تمام آرزو های آنها را به باد دادی . آن همه دوری کرد اند از تنها بچه شان به امید آن که دست از آن جنده برداری . اما ...
آقای نویسنده بگذار خودم تعریف کنم .
دیگر چه می توانستم بکنم . شب به خانه رفتم باران را خوب نگاه کردم بوسیدم و برای قدم زدن بیرون آمدم . و خودم را در رود خانه انداختم من دیگر ارزش زندگی کردن را نداشتم . بعد باران به خانه ی سابق من در شهر رفت و در همان جا مدتی است که زندگی می کند .
کات _ نمای آخر

تن ات را باز از تند باد می گیرم و باران را تا در خانه تعقیب می کنم .
نمی دانستم سیگار هم می کشد . دارد به فیلم توی تلویزیون نگاه می کند . نقش اولش را خودم باز کرده بودم . زمانی که دانشجو بودم . من کنار باران نشسته ام اما من را نمی بیند . کسی در می زند . آقای کار گردان وارد می شود و لب های باران را می بوسد
کارت عالی بود .
باران روی تخت دراز می کشد و همه ی رنگ ها شبیه درون غار منعکس می شود .
سرم را می خارانم و بی سر و صدا از اتاق بیرون می روم .


تیرداد راد _ آذر 83

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33110< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي